پدر صلواتی
در روایت برادر جهانگیری می خوانیم: یک روز در منطقه
داشتیم والیبال بازی می کردیم. پاسور من برادری بود
که مثل بعضیها او را «پدر صلواتی» صدا می زدند. وقتی
چند بار درست پاس نداد، برگشتم و گفتم: «پدر صلواتی
دفعه آخرت باشد که اینطور پاس می دی و الاّ هرچه از
دهنم در بیاد، بهت می گم». فرمانده گردان تخریب پشت
سرم ایستاده بود. بازی که تمام شد، دستش را گذاشت
روی شانه ام و گفت: «آفرین خیلی خوشم آمد» او نمی
دانست که همه به آن بنده خدا می گویند «پدر صلواتی».
تصور می کرد من از روی توجه و با کنترل زبان او را به این
نام صدا زده ام. این شد که مرا با خودش برد به گردان تخریب.
آنقدر خوشحال بودم که نگو و نپرس. چیزی نگذشته بود
که عملیات خیبر شروع شد. برای تخریب پل «القرنه»
وارد عمل شدیم که به اسارت نیروهای بعثی درآمدم.
یک پدر صلواتی گفتن هفت سال کار دستمان داد و ما را برد و آورد.
نظرات شما عزیزان: